جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸

اگرچه درد دلم آشکار نتوان کرد

به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد

صبا برو ز من خسته با نگار بگو

که بیش از این به فراق انتظار نتوان کرد

بیا بیا که برآریم یک نفس باهم

که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد

ز درد عشق تو سرّیست در درون دلم

که نزد مدّعیان آشکار نتوان کرد

مگو که با گل رویت خوش اوفتادستم

یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد

بگو ز من که تو را عاشقان روی بسیست

به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد

بیا و باده لعلت بده که جز به لبت

به جان دوست که دفع خمار نتوان کرد

بدان دو چشم خطایی و خال هندویت

به غیر جان و جهانی شکار نتوان کرد