جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

دلبر غم حال ما ندارد

یک ذرّه به دل وفا ندارد

در خاطر او مگر وفا نیست

یا خود سر و برگ ما ندارد

از حد بگذشت جور بر ما

باشد که چنین روا ندارد

او جان منست بی تکلّف

جان از تن ما جدا ندارد

دردیست مرا که جز وصالش

در هر دو جهان دوا ندارد

با بخت من آن نگار باری

غیر از ستم و جفا ندارد

داریم هوای کوی دلبر

این بنده جز این خطا ندارد

چون نیست ورا نظر به سویم

او دست ز ما چرا ندارد

سلطان جهان ز روی رحمت

رحمی به دل گدا ندارد