گنجور

 
جهان ملک خاتون

بگو کجا برم از دست هجر تو فریاد

که کند خانه صبرم ز بیخ و از بنیاد

فغان و داد که پیچید دست طاقت من

به جان رسید دل خسته ی من از بیداد

نه در زمانه وفا و نه بر سپهر امید

فلک جفای تو تا کی کشم که شرمت باد

کسی که یک نفس از یاد تو نیاساید

روا بود که تو او را گذاشتی از یاد

چو سرو گوشه گرفتم که از جفا برهم

ولی ز غصّه دوران نمی شوم آزاد

به غیر غصّه ندارم قرین ز کار جهان

نمی شوم ز زمانه زمانکی دلشاد

ز غصّه جان عزیزم به لب رسید به غم

کنون اگر نرسی خود کیم رسد فریاد