جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

کیست آن کس که تو را دید و نشد حیرانت

بعد از امروز سر ما و خط فرمانت

گر تو را رغبت جانست به ترکش اولی

قدمی نه که شوم بر سر ره قربانت

دست من گیر که از پای درآیم ور نه

بر سر راه اجل دست من و دامانت

ای دل غمزده با درد دلارام بساز

که همان درد به هر حال به از درمانت

چند افسوس و فریبم دهی ای جان و جهان

چند خواری کشم از حیله و از دستانت

گر ز گلزار رخت باد صبا بویی برد

مکن اندیشه چه نقصان بود از بستانت

گر تو باری ز سر ناز به بستان تازی

ای بسا دل که برد گوی خم چوگانت