گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا تو از لب کرده ای درمان ما

آتشی افکنده ای در جان ما

نور چشم ما تو مردم زاده ای

یک شبی از لطف شو مهمان ما

در نیاید چشم بیدارش به خواب

بر سر هر کو رسد افغان ما

گفتم از دستش برون آریم دل

چون کنم دل نیست در فرمان ما

یک نظر گفتم کند در ما ولی

هست فارغ از گدا سلطان ما

در چمن از جست و جوی قامتت

شد پراکنده سر و سامان ما

بی تکلّف راست گویم در جهان

نیست قدّی چون قد جانان ما

بس عجب دیدم که آن سرو سهی

چون برون رفت از سر پیمان ما

عید رویش گفت با من کای جهان

جان چه باشد تا کنی قربان ما

چند گردد بر سر کویت مدام

این دل مسکین سرگردان ما

دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا

کشت تخم قهر خود در جان ما

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاه نعمت‌الله ولی

هرچه خواهد می کند سلطان ما

دل برد جان بخشد آن جانان ما

دنیی و عقبی از آن و این و آن

ما از آن او و او هم ز آن ما

دردمندانیم و دردی می خوریم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
قاسم انوار

کرده است از لطف خود یزدان ما

هر صفت چون گوی در چوگان ما

فیض کاشانی

ای دوای درد بیدرمان ما

وی شفای علت نقصان ما

آتشی از عشق خود در ما زدی

تا بسوزی هم دل و هم جان ما

آتشی خوشتر زآب زندگی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فیض کاشانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه