جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

تا تو از لب کرده ای درمان ما

آتشی افکنده ای در جان ما

نور چشم ما تو مردم زاده ای

یک شبی از لطف شو مهمان ما

در نیاید چشم بیدارش به خواب

بر سر هر کو رسد افغان ما

گفتم از دستش برون آریم دل

چون کنم دل نیست در فرمان ما

یک نظر گفتم کند در ما ولی

هست فارغ از گدا سلطان ما

در چمن از جست و جوی قامتت

شد پراکنده سر و سامان ما

بی تکلّف راست گویم در جهان

نیست قدّی چون قد جانان ما

بس عجب دیدم که آن سرو سهی

چون برون رفت از سر پیمان ما

عید رویش گفت با من کای جهان

جان چه باشد تا کنی قربان ما

چند گردد بر سر کویت مدام

این دل مسکین سرگردان ما

دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا

کشت تخم قهر خود در جان ما