گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دل چه کنم چو یار برگشت

وز عهد خود آن نگار برگشت

در دست نماند نقش و رنگی

کاو نیز چو روزگار برگشت

غم بود مرا نصیب از آن یار

زان روی که غمگسار برگشت

بر خاک رهش نشسته بودم

چون دیده ز ره گذار برگشت

هرکس که کند به گل تعشّق

دیدی که ز نوک خار برگشت

بربسته هزار دل به فتراک

آن یار چو از شکار برگشت

آنجا که وفا و عهد باشد

دیدی که کسی ز یار برگشت