گنجور

 
نظیری نیشابوری

ای عقده‌گشای هر کمندی

بردار ز پای شوق بندی

یک لحظه ز سرکشی فرود آی

تا در تو رسد نیازمندی

صد کام ز چاشنی بسوزد

کز نام تو شکنیم قندی

یک ذره دل شکفته خواهم

صد گریه دهم به زهرخندی

کاین دیده شوربخت ترسم

از گریه رساندت گزندی

با بخت من آسمان چه سازد؟

افتاده در آتشی سپندی

تشریف وصال را بریدند

بر قامت بخت ارجمندی

در گردن وصل خم نگردد

جز بازوی دولت بلندی

رحم آر به دست کوته ما

بگشا ز قبای ناز بندی

کاری نگشود سعی خواهم

در گوشه انتظار چندی

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

آوخ که ز دل قرار برگشت

برگشت جهان چو یار برگشت

در دیده خویش عزتش نیست

هر کز در دوست خوار برگشت

از بس که شکست گریه در دل

صد قلزمم از کنار برگشت

صدبار به قصد خصم آهم

آمد به لب و ز عار برگشت

گفتم که به گریه کار سازم

او را که به اختیار برگشت

صد ره به نصیحت جنونم

عقل آمد و شرمسار برگشت

صبر از دل ناامید بگریخت

شکر از لب شکوه بار برگشت

هشدار که جمله می‌گریزند

یک صید که در شکار برگشت

در قرعه سال ما چه بینی؟

کز طالع ماست پار برگشت

گل غنچه بخت در گلو داشت

از اختر بد بهار برگشت

سودای تو شکر در سرم هست

گر دست و دلم ز کار برگشت

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

یک وعده نقاب برنینداخت

کان صد هوس از نظر نینداخت

هرکس آید به خون زند فال

کس قرعه پی ظفر نینداخت

دوری مکن ار به مصلحت دوست

بر حال دلت نظر نینداخت

کس دور نشد که غیرت او

زان جاش به دورتر نینداخت

خاموش که بر شکار تسلیم

کس ضربت کارگر نینداخت

پروانه به وصل بال و پر سوخت

از بزم کسش به در نینداخت

آزرده مساز دل که عاقل

خود را به چنین خطر نینداخت

جز خواری رنجش عزیزان

ما را سخن از اثر نینداخت

گو نخل وصال برمیاور

کس تخم فراق برنینداخت

غم نیست اگر نظر به حالم

آن چشم ستیزه‌گر نینداخت

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

از بی‌غمی طرب برون نیست

خوشحالی عاشقان شگون نیست

من بی سر و برگ و ناصبورم

گویی که به سینه دل درون نیست

پیوند نمی‌توان بریدن

زنجیر مواصلت زبون نیست

هر شعله شمع صد کمندست

پروانه در آتش از جنون نیست

چون پی به فراغتی نبردیم؟

گر نعل مراد واژگون نیست

چون جرعه عشرتی نخوردیم؟

گر کاسه بخت واژگون نیست

بی‌جذبه او به او رسیدن

اندازه عقل ذوفنون نیست

تا آن سر کوی ره نمایند

کس تا بر دوست رهنمون نیست

در کوی نیاز برندارند

هر سر که میان خاک و خون نیست

رفتم که به صدر وصل باشم

اکنون که ز در رهم درون نیست

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

افغان که ز زندگی به جانم

فریاد که از جهان گرانم

نوشم همه از سپهر زهرست

در خانه خصم میهمانم

برکنده وفا پر خدنگم

ببریده حیا زه کمانم

بی دست و دلم چنان که گویی

گیرد سر آستین عنانم

از تلخی جان درون سینه

تلخست ز سینه تا دهانم

مردم به بدی گرم بخوانند

بگذار که مایه زیانم

خال کم مهره بساطم

نقش کج داو راستانم

برگشته اجابت از دعایم

رنجیده سرایت از فغانم

سودازَده می‌دوم به هرسو

دیریست که رفته کاروانم

حالا سر آرمیدنم نیست

گر عشق و جنون دهد امانم

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

بازآ که به صبر در فراقت

ناسازترم ز اتفاقت

بیگانه‌ای آن چنان که ترسم

پیشت میرم ز اشتیاقت

طبعت نکشد به ما کز اول

تلخ آمده‌ایم در مذاقت

بنشین که هزار صلح گردد

گرد سر خشم بی‌نقاقت

بنشین بنشین کز آتش دل

روشن کنم انده وثاقت

آن ناز و کرشمه را برآرم

از گوشه ابروان طاقت

با بخت ستیزه‌کار گویم

کو آن غم هجر و طمطراقت

ای اختر بد برو که گم شد

صد ماه امید در محاقت

بسیار رهست تا تو ای عیش

در هندم و جویم از عراقت

رحمی که وفا نمی‌کند عمرم

تا کی به امید در فراقت؟

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

یک شمه ز صبر خویش گفتم

صد غم خردم به جان که مفتم

در راه امیدهای نایاب

موی مژه از نگاه سفتم

ننمود رخ آن که مدعا بود

پیدا نشد آنچه می‌شنفتم

نیکم به بها دهی دروغی

از قیمت خویش در شگفتم

عمرم بگذشت در غریبی

یک شب به نشاط دل نخفتم

چون لاله ز خنده‌ام چکد خون

از بس که به خون دل شکفتم

خواندی ز وفا ز پی دویدم

راندی به جفا ز پیش رفتم

کی از قدمت ستاره چیدم

کی از رهت آفتاب رفتم

اشکی ز نثار خود بریدم

رویی ز غبار ره نهفتم

بازم به فریب اگر بخوانی

بر خاک ره سگانت افتم

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

ای در طلب تو سرکشان خاک

هر ذره به جستن تو چالاک

گه پرده دری به خنده گل

گه راه زنی به نشئه تاک

تا گردن خم ز خون ما سرخ

تا دامن گل ز زخم ما چاک

آلوده به خون بی‌گناهی

از دست و کمند تا به فتراک

بر صید تو رشک دارم اما

تا دام تو هست ره خطرناک

خاطر ز ملال من بپردازد

حیفست به کوثر تو خاشاک

گر هست به گردنم گناهی

فی‌الحال به آب تیغ کن پاک

آزاد چه می‌کنی به قهرم

در دام تو دل تپید حاشاک

مانند شرر ز شعله من

ریزند ستارگان ز افلاک

اما چه کنم که دوست خصم است

در عشق پسند نیست الاک

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

من هیچ ندیده‌ام مه نو

ویرانه من فتاده در کو

چون ماه شب چهارده را

بر گوشه بام من فتد ضو

در راه بماند ار کمندی

در روزنم افکن ز پرتو

آن شوق که دربه‌در ازویم

بر من نظری فکنده در رو

این بیت و غزل که می‌سرایم

جان‌سوز فسانه‌ای‌ست مشنو

یک ذره غم و جهان جهان دل

صد مورچه را بس است یک جو

پیغامش اگر ز جانب تست

گو مرگ به صد شتاب می‌دو

آن خرمن مه چو با فروغست

گو خوشه شمع، باد بدرو

نوری چو برین خرابه تابد

پروانه برآورد پر نو

ایمن نشوم که رنج فرهاد

شیرین شده در مذاق خسرو

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

هرجا خوش و ناخوشیست نیکوست

یا شادی اوست یا غم اوست

گر سر ننهم چه چاره سازم

گردن به کمند زلف بدخوست

از طبع نمی‌رود به شمشیر

زنگار هوس گیاه خودروست

رو صیقل خویشتن مفرسای

کاین آینه زنگ توی‌برتوست

سرچشمه زلال صاف دارد

از بخت من آب تیره در جوست

هرچند خطا نمی‌شود تیر

ما را که گمان به زور بازوست

مردی نبود کمین نمودن

آهوی تو در کمند ابروست

با خوی چنین کسی نسازد

دل گفت دعا و جان دعاگوست

بازوی مصاف او تواناست

پیکان دعای من قوی‌جوست

گفتم به بها رود متاعم

اکنون که نمی‌خرد دل دوست

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

دل‌کنده شدم ز خویش و پیوند

اما ز تو دل نمی‌توان کند

خاطر به کدام مهر و شفقت

دارم به تصور تو خرسند

بر گردن من نهاده شوقت

کفاره صدهزار سوگند

بر دامن جان ز منت تست

هر گوشه هزار کوه الوند

یک بار ببین که در تمیزت

من چندم و قدر و قیمتم چند

از سر به فسون نمی‌رود شور

سیلاب به خس نمی‌شود بند

از بس دهنش پر است از نوش

فریاد نمی‌کند نی قند

دیوانه آرمیده خواهی

بند تو نکوترست از پند

قربان جنون شوم که سازد

صد گریه تلخ را شکرخند

امروز خوشم به شور و غوغا

فردا که کنی مرا خردمند

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

تا کی مژه‌ام ورق نگارد

لب قصه به خون دل برآرد

دایم سر ناخنم پر از خونست

کز صفحه سینه خط شمارد

این نقش و نگار را کسی چند

در معرض خط و خال آرد

زآمد شد کوی او شدم خوار

این شوق مرا نمی‌گذارد

هرچند شب فراق صبرم

دندان به جگر همی فشارد

سیمای صباح خال شب را

بر صفحه چهره می‌نگارد

در عشق دلم مده که بیدل

خود را به خطر همی‌سپارد

مرغی که زند به دام خود را

همت به هلاک می‌گمارد

گر خاک شوم فلک به خاکم

جز تخم غم و بلا نکارد

پس به که کنم ستیزه با او

گر تیغ جفا به سر ببارد

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

آمد دهنی ز خنده پرنوش

چون خنده گل شکر در آغوش

می‌گفت حدیث قتل و می‌زد

در کام و گلو حلاوتم جوش

محو افتادم به سرکشی گفت:

این کیست؟ که نیست در سرش هوش

بوسم کف پا چه زهره دارم؟

کت دست درآورم در آغوش

بیمست اگر بغل گشایم

از شرم بریزدم بر و دوش

خاموش که هر طرف سخن‌چین

صد دام نهاده در ره گوش

بازآ که به قهر و حیله نتوان

از خاطر کس شدن فراموش

حق نمک قدیم ما را

یکباره به آب جوی مفروش

آواز تپیدن دلست این

تا کی گویی منال و مخروش

این جوش و خروش رسم عشقست

ور می‌گویی که باش خاموش

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

دیریست که یار یار ما نیست

دل نیز امیدوار ما نیست

یک دم به مراد خود نشستیم

امروز ز روزگار ما نیست

ما خانه رمیده‌های ظلمیم

پیغام خوش از دیار ما نیست

نبود ز مصیبت آسمان را

یک داغ که یادگار ما نیست

هرچند که جان نثار کردیم

شادیم که شرمسار ما نیست

بسیار نمود هیچ بودی

چون عزت بی‌مدار ما نیست

با فتنه جدل کند ««نظیری »»

دیوانه به اختیار ما نیست

با بی‌خردی چنین نشستن

شایسته اعتبار ما نیست

در معرکه‌ای که عشقبازان

گویند که صبر کار ما نیست

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

از خنده نمونه‌ای‌ست با من

وز گریه لبالب است دامن

غم از در عاشقان درآمد

بودم به میانه آشنا من

وارستگیم وقوع دارد

بگذشت و نرفتم از قفا من

تا از سخنم دلش برنجید

تأثیر ندیدم از دعا من

از نطق و بیان خود شریکم

در خون هزار مدعا من

نی حال و اثر نه سوز و دردی

از هم شده چنگ بینوا من

هرگام جهان جهان شدم دور

کاش از تو نمی‌شدم جدا من

چون کار نمی‌رسد به انجام

زانجام روم به ابتدا من

چون طالعی از وفا ندارم

ور عهد تو می‌شود وفا من

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

عشق از پس پرده داد پیغام

کاین کار نمی‌رسد به انجام

من رفتم و عشق در میان ماند

بر من به دروغ ماند این نام

زین گریه به آب می‌رود رخت

زین ناله شکاف می‌شود بام

پیمانه و خم به دیگران ده

من مست شدم ز دیدن جام

بلبل که نشاط عشق دارد

از سایه گلبنش شود رام

بوی غم و سوز غربت آمد

آه از دل رفته داد پیغام

در حوصله دوستی نگنجد

تا دل نشود محال آشام

صد مرحله تا قبول عشقست

وان هم به مراد بخت و ایام

روزی تاریک از دم صبح

بختی در خواب از اول شام

غم بار نهاده تنگ بر تنگ

دل برنگرفته گام از گام

جان از طلبم به لب رسیده

آبم ز عطش نرفته در کام

بی‌فایده تا به کی تکاپوی

این راه نمی‌رسد به انجام

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

زین کار دقیق و فکر باریک

ما را دل و دیده گشت تاریک

شد غیرت کار و بار عشقت

زنار میان ترک و تاجیک

زندانی گوشه بلاییم

ای شه گذر برین مفالیک

تا از بن دخمه‌ها برآریم

شب‌های دراز و روز تاریک

هرچند که مهر را غبارم

در دیده کند شعاع باریک

نومید نیم که مالکان را

پنهان نظریست با ممالیک

بی‌جرم ستم کنی بر ایام

لایرحم لی و لا اعادیک

دل را به جفا ربوده عشقت

چندانش به من نمی‌سپاری ک

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

از شوق توام سر بشر نی

با خلقم و از کسم خبر نی

هر گوشه به حیرت جمالت

صد دیده و جای یک نظر نی

در عهد که بوده بوستان را

چندین در و بند و یک ثمر نی

دام قفسی که یاد دارد؟

صد طوطی و ذره‌ای شکر نی

زان لب سخنی بگو، چه سرّ است؟

درجی ز گهر پر و گهر نی

در شهر که دیده‌ای؟ که امروز

دستش ز دلش شکسته‌تر نی

چشم سیه همیشه مستت

صد شیشه شکست و شیشه‌گر نی

صد ناوک آه در کمینست

جز دست دعای من سپر نی

عمری پی این و آن گرفتم

از جمله به سر ز تو به سر نی

کنجی خواهم که با غم دل

من باشم و تو کسی دگر نی

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

مردیم و ز کین ما به دردی

کشتی و هنوز در نبردی

وابُردن دل مبارکت باد

این بار مرا تمام بردی

یک نقش مراد برنیارم

از حقه چرخ لاجوردی

بازیچه آخر بساطم

هنگامه نهاده رو به سردی

در دعوی نام و ننگ تا چند

بر سنگ زنم عیار مردی

دیوانگیا برآر دستی

تا عادت و رسم درنوردی

گویند به طعنه دشمنانم:

کز بهر چه گرد او نگردی؟

حرمان تو در محبت از چیست

تقصیر به جستجو نکردی

سوزم به حجاب عشق و گویم

اقبال نکرد پایمردی

بی‌وجه جنایتی و جرمی

باید که به شرم و روی زردی

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

ای عشق تو را جنون ما کم

چون زلف تو کار عقل در هم

بیمار تراست مرگ درمان

مجروح تراست داغ مرهم

ما را چه خبر ز قرب و بعدست؟

دیوانه کجا و شادی و غم

ما طفل زیییم و طفل میریم

بازیچه ماست هر دو عالم

ما کج به مذاق‌ها نشستیم

بر سرو تو راستی مسلم

آن رخ به نگاه ما دریغست

هست آینه از سکندر و جم

زنجیر جنون ما مشوران

این سلسله را مریز از هم

ما را به جفا و سرگرانی

گردیده بنای عشق محکم

در شیوه عشق اگر نباشد

بیداد تو بر وفا مقدم

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

ما بیش بهای کم خریدار

نقصان خودیم و زیب بازار

تا رغبت مشتری بجنبد

بر نام کسی دگر کنم کار

از گلشن ذوق انتظارم

در پای چنان خلیده صد خار

هرجا قلمم روش نماید

طاووس خجل شود ز رفتار

هرجا سر گفتگو گشایم

صدطبله دهد به باد عطار

دم‌رنجه مکن نمی‌نشیند

بر آینه بلور زنگار

خاموش وگرنه لب گشایم

تا بو ندهد هزار گلزار

با نافه هرکه بوی عشقست

چون مشک همی‌دمد ز گفتار

آدم به سخن شد آدم، ار نه

دارد لب و گوش، نقش دیوار

خواهم همه راه دوست پویم

در حیرتم افکند ز رفتار

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان

آنجا که حدیث عشق و سوداست

رنجش غلط است و شکوه بی‌جاست

گر شربت تلخ می‌کنم نوش

غم نیست که کار با مسیحاست

از لذت مدح خان خانان

طوطی زبان من شکرخاست

از شادی کار این جوانبخت

دولت به هزار سود و سوداست

با خاره بخت قدرسنجش

اندیشه بد به سینه میناست

آنجا که عنایتش مربیست

نازکتر از آبگینه خاراست

عهدش به خوشی و شادمانی

رخساره حور را تماشاست

پیراهن عدل خوش‌ترازش

از جوهر راستی مطراست

هرجا که ظفر صفی بدرد

بر قامت بختش آورد راست

عهدش دم یوسفست کز وی

عالم به جوان شدن زلیخاست

دولت به مقام کارسازیش

یک وامق و صد هزار عذراست

از بهر طراز عمر و جاهش

دایم به دعا و عجز و درخواست

بنشینم و پا کشم به دامان

تا کار وفا شود به سامان