جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴

نفس باد صبا بیش معنبر بوییست

اینچنین نکهت جان‌بخش هم از گیسوییست

بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد

سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست

چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفته‌ست

لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست

نه به تنها من اسیر سر زلفین تواَم

هر که بینی به جهان در طلب مهروییست

دل چو گوییست به میدان غم او زان روی

دایماً در خم چوگان کمان ابروییست

نظری بر من مسکین فکن از روی کرم

خون دل بین که ز هجرت به رخم چون جوییست

بیش از این طاقت هجر تو ندارم چه کنم

بار عشق تو چو کوهی و تنم چون موییست

گوشه‌ای گیر از آن ناوک دلدوز ای دل

مرو اندر پی آن یار که بس بدخوییست

دل به جان آمدم از دست جفاهای رقیب

تنگ دل باد به هر جا که بدو بدگوییست