گنجور

 
جهان ملک خاتون

دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت

دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت

آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما

وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت

گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود

مسکین دل ضعیف بر او این طمع نداشت

کاو ریش اندرون مرا این نمک زند

یارب چه بود فکرش و با ما سرچه داشت

یک دم وفا نکرد به قولش چو دوستان

تخم جفا به وادی خاطر چرا بکاشت

راه وفا نگیرد و دایم جفا کند

ما را بر او نبود بر این گونه چشم داشت

چشم جهان گشاده به راه امید اوست

از نیمروز تا به شب از صبح تا به چاشت