گنجور

 
خواجوی کرمانی

بر سر کوی خرابات محبت کوئیست

که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست

دهنش یکسر مویست و میانش یک موی

وز میان تن من تا بمیانش موئیست

ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته

نه کمانیست که شایسته ی هر بازوئیست

مرهمی از من مجروح مدارید دریغ

که دلم خسته ی پیکان کمال ابروئیست

گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب

هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست

ز آتش دوزخم از بهر چه می ترسانید

دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست

نسخه ی غالیه یا رایحه ی گلزارست

نکهت سنبل تریا نفس گلبوئیست

هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی

دست کوته کن ازو زانک پریشان گوئیست

اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود

مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست