گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل من در فراق شیداییست

خسته از درد ناشکیباییست

گر پریشان شدست معذورست

دایماً زان دو زلف سوداییست

عشق او را چگونه شرح دهم

بی سخن در کمال زیباییست

قامتش را چه نسبت است به سرو

اعتدالی به حدّ رعناییست

چه کنم وصف نرگس رعناش

گرچه در عین مجلس آراییست

ای دو دیده که روز و شب حیران

در رخت دیده ی تماشاییست

تا دوتا زلف تو به دست آمد

جامه ی دل ز شوق یکتاییست

دست افتادگان بگیر از غم

چون تو را قدرت تواناییست

این دل خسته را به رغم جهان

سر دیوانگی و شیداییست

نظر کردگار می دانی

که نه بر جاهلی و داناییست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مسعود سعد سلمان

آدمی سر به سر همه عیب است

پرده عیبهاش برناییست

زیر این پرده چون برون آید

همه بیچارگی و رسواییست

اوحدی

هر چه داننده گوید از جاییست

پی نادان مرو، که خود راییست

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از اوحدی
ناصر بخارایی

شیوهٔ رند باده پیمائی‌ست

هنر آفتاب رسوائی‌ست

هر کجا سایه افکند خورشید

ذره ناچار مست و شیدائی‌ست

نه به یارم مجال دسترس است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه