گنجور

 
جهان ملک خاتون

کدام دل که به داغ فراق بریان نیست

کدام دیده ی جان بی رخ تو گریان نیست

به جان رسید مرا دل ز روز درد فراق

شب فراق مرا گوییا که پایان نیست

اگر تو تلخ بگویی ورم برنجانی

به جان تو که مرا تلخ تر ز هجران نیست

اگرچه گشته بعیدم ز روی چون ماهت

کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست

بگو که تا به کیم وعده می دهی بر صبر

عزیز من چه کنم چون دلم به فرمان نیست

ز سوز عشق تو دردیست بر دلم جانا

که در جهانش بجز وصل دوست درمان نیست

به هر طریق که باشد میان مجلس انس

یقین که صعب تر از صحبت گرانجان نیست

اگرچه لاله و گل در جهان بود بسیار

ولی چو بلبل طبعم به شاخساران نیست