گنجور

 
جهان ملک خاتون

فریاد که جز لطف تو فریادرسم نیست

واندر دو جهان غیر غمت هیچ کسم نیست

مشکل همه اینست که از پای فتادم

از هجر و به وصل رخ تو دست رسم نیست

گرچه نفسی یاد من خسته نکردی

صبر از رخ همچون قمرت یک نفسم نیست

من بلبل شوریده ام از عشق رخ تو

اندر قفسی بسته ولی همنفسم نیست

چون قدّ خود ار راست بپرسی ز من ای جان

زین سخت تر امروز به جان تو قسم نیست

گر جنّت فردوس دهندم به حقیقت

جز خاک سر کوی تو باری هوسم نیست

گرچه به سر آمد به زبان دشمن بدخواه

من بحر محیطم که زیانی ز خسم نیست

من چون شتر بارکش و خار جفاخور

در گردن ظالم چه کنم چون جرسم نیست

در صبر و مدارا به جهان چاره ندارم

در درد فراق تو چو فریادرسم نیست