گنجور

 
جهان ملک خاتون

یک دم مرا ز صحبت جانان گزیر نیست

غیر از خیال قامت او در ضمیر نیست

از پا درآمدم ز فراقت ستمگرا

لیکن چه چاره چونکه غمت دستگیر نیست

ای پادشاه حسن و لطافت بگو چرا

هیچت نظر ز لطف به حال فقیر نیست

مشکل که جان و سر بنهادیم در غمت

وز من ببین نگار که منت پذیر نیست

گویند رو به ترک بت بی وفا بگوی

گفتم نمی توان که بتم را نظیر نیست

هستند دلبران به جهان بس ولی مرا

در چشم جان چو حسن رخش دلپذیر نیست

گفتم جهان و جان کنمش پیش کش ز شوق

لیکن ورا نظر به متاعی حقیر نیست