جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

ای که پنداری که ما را جز تو یاری هست نیست

یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست

دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای

زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست

گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی

ای که خواهی گفت ما را از تو عاری هست نیست

بار بسیارست بر جان من مسکین ز غم

هیچ باری چون غم هجرانت باری هست نیست

چشم مستش برد خواب از چشم بیداران ولیک

همچو زلف سرکش او بی قراری هست نیست

گر تو گویی بر دلم از تو جفایی نیست هست

در بلای عشق چون من بردباری هست نیست

بندگان بسیار داری در جهان بهتر ز من

بنده ی بیچاره باری در شماری هست نیست