گنجور

 
جهان ملک خاتون

جز غم عشقت نگارا در جهانم هیچ نیست

خاک پایت را نثاری غیر جانم هیچ نیست

من سری دارم فدای راه تو کردم از آن

کز تو ای جان آشکارا و نهانم هیچ نیست

در سرابستان عشقت همچو بلبل هر زمان

غیر مدح روی چون گل بر زبانم هیچ نیست

بوی وصلت در دماغ جان نمی آید از آن

بر سر کوی تو شبها جز فغانم هیچ نیست

یک زمان بخرام و بنشین در سراب چشم من

در خیالم بین که جز سرو روانم هیچ نیست

ای عزیز من نمی گویی که سالی یا مهی

التماس از وصل تو جز یک زمانم هیچ نیست

بوسه ای کردم تمنّا از لب چون نوش او

گفت دندان طمع بر کن دهانم هیچ نیست

گفتمش رحمی بکن بهر خدا بر جان من

زآنکه جز لطف تو جانا در جهانم هیچ نیست

گفت صبری پیش گیر و بیش از این زاری مکن

گفتمش زین بیشتر صبر و توانم هیچ نیست