گنجور

 
جهان ملک خاتون

ترا در دل مگر مهر و وفا نیست

و یا آیین تو غیر از جفا نیست

مرا دردیست در دل از فراقت

که جز وصل دلارامش دوا نیست

مکن زین بیش دوری از بر ما

که جان از تن جدا بودن روا نیست

چرا یاد از من مسکین نیارد

چو یک دم یاد او از ما جدا نیست

شکستن عهد یار و بی وفایی

نگارینا چو می دانی ز ما نیست

تو سلطان جهانبانی ولیکن

به هیچت جای پروای گدا نیست

من آن بلبل شدم در گلستانت

که ذکرم غیر اوصاف شما نیست