گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلم ز روی چو خورشید تو شکیبا نیست

چرا که خوشتر از آن در جهان تماشا نیست

تو سرو جان و جهانی و ما فتاده ی خاک

بگو به کوی که میلت چرا سوی ما نیست

بیا و روز جوانی به باد غصّه مده

که حال گردش این چرخ پیر پیدا نیست

غم جهان مخور ای دل که نیست بایستم

مراد هیچ کس اندر جهان مهیا نیست

به بوسه ای بنوازم به لطف خویش شبی

مرا ز لعل لبت بیش از این تمنّا نیست

دو روزه عمر که داری مخور غم امروز

از آن جهت که کسی را امید فردا نیست

مرا به نور تجلیست دیده ی بینا

زبان ببند که بر ذکر دوست گویا نیست

ز درد عشق تو ای دوست هر شب از دیده

که گفت با تو جهان در میان دریا نیست