گنجور

 
صفای اصفهانی

نیم شب از بام دل اول و بانگ خروس

از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس

کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس

غیبت شمس سما از فلک آبنوس

گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس

در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب

آمد مست شراب آن پسر نوش لب

بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب

سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب

در طرب از جام عشق صافی مینای رب

زمزمه لا اله الا الله در طرب

از خم توحید ذات بر کف جام شراب

چونان کبک دری وقت خرامش بفر

کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر

زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر

بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر

خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر

روی چو چشم خروس موی چو پر غراب

داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش

آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش

هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش

این کلمات بدیع در نغمات سروش

جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش

لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب

جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی

گوهر در پای او ریخت بخرمن همی

عشق تجلی نمود از گهر من همی

من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی

شد حجب کائنات صافی روشن همی

یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب

بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود

نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود

جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود

چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود

رسته بد از چشم من گرچه بجز مو نبود

موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب

هر که بساحل فکند غائله شک و ظن

یافت ز بحر یقین گوهر دریای من

دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن

جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن

از خم وحدت کشید جام شراب کهن

بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب

در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو

هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو

سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو

آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو

در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو

باید افکند پوست دوست شود بی نقاب

کرده تجلی بذات از درو دیوار من

واتش خورشید اوست گرمی بازار من

در سر این چار سوق اوست خریدار من

نیست بجز عشق او کیش من و کار من

عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من

عشق بحد کمال حسن بحد نصاب

ساقی وقت مناخیز که وقت دیست

خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست

موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست

هر که نشد مست می مرده مطلق ویست

صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست

آب زمستان مبر روی زمستان متاب

ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر

باشد دریای جود قطره از جوی فقر

میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر

پیچد دست قضا قوت بازوی فقر

باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر

مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب

سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود

خواهد دریا شود قطره بدریا رود

آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود

بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود

پای بدولت زند یکه و تنها رود

تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب

احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل

رهسپر مستقیم راهنمای رسل

آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل

جاری در خلق و امر ساری در خار و گل

مالک بالا و پست سیر عقول و مثل

سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب

سید امی که هست زنده بدو باب وام

سیر تمام نفوس در سیر اوست گم

سایه شبدیز او بر سر جبریل سم

هست دم رفرفش سر فلک پیر دم

صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم

پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب

بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب

مرد بری از زوال زن متعال از عیوب

طفل موالید را زادکش و نغز و خوب

شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب

مغرب او در شمال مشرق او از جنوب

باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب

عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام

هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام

شد ز مشیت پدید سید فوق التمام

ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام

باده توحید نیست در خور مینای عام

عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب

امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات

بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات

مردند از خویشتن پیشتر از این ممات

تا که شدندی یموت واقف سر حیات

ساری مانند سر در حرم و سومنات

جاری مانند بحر در کف موج و حباب

نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید

ای ملکوت سما دولت سرمد رسید

کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید

از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید

سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید

از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب

سید صاحبقران کرد ظهور از قریش

در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش

طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش

شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش

زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش

خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب

هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین

جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین

حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین

از جبروت سما تا ملکوت زمین

از خدم او بپاست این طبقات برین

این قبب بی ستون این خیم بی طناب

دید پس از نیستی دیده من ذات او

دست من از نفی من زد در اثبات او

هر که خراب از خودیست اوست خرابات او

نفی اضافات دل صیقل مرآت او

دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او

کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب

این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست

این علم لا مکان اختر پیغمبرست

مسند توحید ماست منبر پیغمبرست

این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست

خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست

صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب

این قبسات حکم از شجر مصطفی است

سالک سینای مدح موسی سر صفاست

چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست

فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست

با همه پایندگی در بر احمد فناست

با همه آبادیست پیش محمد خراب

داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد

گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد

جز دل درویش نیست در همه کشور جواد

وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد

مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد

منتظر رحمتند خلق بعین عذاب

اسم امیر وجود رسم غلام عدم

بنده دنیای دون بر عدمستش قدم

سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم

صد بت در آستین روی بسمت حرم

از لبشان تا بناف خانه خدای صنم

از سرشان تا بپای خفتن جای دواب

هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند

قافیه شد شایگان سجده دیوان کند

شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند

گوهر پند حکیم سلسله جان کند

خاک در عدل را افسر کیوان کند

خانه توحید را سجده کند بوتراب

وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود

چون طبقات فلک محوی و حاوی شود

سیر تمام نفوس سیر سماوی شود

کفر بایمان رسد طی دعاوی شود

از کف سلطان عصر دریا وادی شود

از دل شاه زمین شیر کند اضطراب

کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری

جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری

از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری

مذهب جعفر شود دستخوش پادری

روی نهد در زوال حکمت پیغمبری

جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب

ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده

ذره بی مایه را پایه معراج ده

گوهر شاداب سر زان یم مواج ده

این خزف سوده را خاک بتاراج ده

رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده

دعوت اشکستگان زود شود مستجاب

زود شود مستجاب دعوت اشکستگان

خواهد فیاض صرف رستگی بستگان

کرد چو شاه وجود تقویت خستگان

رست ز مصر هوی موسی وارستگان

جست ز نیل خودی از اثر جستگان

ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب