دلم چون چشم سرمستش کنون در عین خمّاریست
نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست
به وصلم وعده ای دادی که از صبرت ندارم کام
اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست
ز جانت بنده ام جانا گرانجانی نمی ارزم
در آن حضرت چو می دانم که نوعی از سبکباریست
به خوابت هم نمی بینم که یابد خاطرم تسکین
که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست
دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست
پریشان می کند ما را چو در بند سیه کاریست
به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم
که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.