دلم چون چشم سرمستش کنون در عین خمّاریست
نشسته در غم رویش جهان در کوی غمخواریست
به وصلم وعدهای دادی که از صبرت ندارم کام
اگر صبری کنم جانا ز تو از روی ناچاریست
ز جانت بندهام جانا گرانجانی نمیارزم
در آن حضرت چو میدانم که نوعی از سبکباریست
به خوابت هم نمیبینم که یابد خاطرم تسکین
که هر شب تا سحر چشمم ز غم در عین بیماریست
دلم دزدید چشم تو به زنّار دو زلفت بست
پریشان میکند ما را چو در بند سیه کاریست
به وصلت کی رسم جانا ولیکن این قدر دانم
که در هجرانت خون دل ز دیده بر رخم جاریست