جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

تو مپندار که بی لعل تواَم کامی هست

یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست

ای صبا سوی دلارامم اگر می‌گذری

زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست

مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من

بی رخ خوب تواَم صبری و آرامی هست

نام کردند مرا عاشق بدنام آخر

خود نگویی که مرا عاشق بدنامی هست

مرغ دل کرد به سوی سر زلفت پرواز

گفتم آهسته که در رهگذرت دامی هست

سوختم در غم هجران تو ای جان و جهان

مِیْ بیارید چو در مجلس ما خامی هست

کام دل تلخ شد از شدّت ناکامی دهر

دل به غیر از لب شیرین تواَش کامی هست