گنجور

 
جهان ملک خاتون

صبا با یار ما گو کایت چه ننگست

چرا بی موجبی با ما به جنگست

ببردی نام و ننگم ای دل و دین

دل ما را چه جای نام و ننگست

به خاک ره نشستم و آن عجب نیست

چو ما را پیش تو این آب و رنگست

چرا باری ز وصلت ای دلارام

چو میم آن دهن روزیم تنگست

بُدم آهوی وحشی گشتمش رام

چه چاره چون که خویش چون پلنگست

مرا چون آبگینه دل پر از مهر

تو را دل خود چرا پولاد و سنگست

مسلمانان مرا بر دل بدانید

بسی بار جهان زان شوخ و شنگست

مرا دل یک بود دلدار یک بس

چرا آن نازنین با ما دورنگست

چو عودم بر سر آتش نهادی

مرا باد از هوا داری به چنگست