جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست

دلم از دوری او سخت حزین افتادست

دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد

راستی بر همه آفاق گزین افتادست

۳

بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی

خشم کردست و بر ابروش به چین افتادست

کام دل هست جدا دایم از این بی سر و پا

عادت بخت من اینست و چنین افتادست

از لب لعل دهد شب همه شب کام رقیب

از چه رو با من بیچاره به کین افتادست

۶

بوسه ای خواهم از او در عوضش جان خواهد

ای عزیزان چه کنم قصّه بدین افتادست

مهر تو چون رود آخر ز دل و جان جهان

عشق تو با دل من نقش نگین افتادست