جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست

دلم از دوری او سخت حزین افتادست

دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد

راستی بر همه آفاق گزین افتادست

بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی

خشم کردست و بر ابروش به چین افتادست

کام دل هست جدا دایم از این بی سر و پا

عادت بخت من اینست و چنین افتادست

از لب لعل دهد شب همه شب کام رقیب

از چه رو با من بیچاره به کین افتادست

بوسه ای خواهم از او در عوضش جان خواهد

ای عزیزان چه کنم قصّه بدین افتادست

مهر تو چون رود آخر ز دل و جان جهان

عشق تو با دل من نقش نگین افتادست