تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست
دلم از دوری او سخت حزین افتادست
دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد
راستی بر همه آفاق گزین افتادست
۳
بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی
خشم کردست و بر ابروش به چین افتادست
کام دل هست جدا دایم از این بی سر و پا
عادت بخت من اینست و چنین افتادست
از لب لعل دهد شب همه شب کام رقیب
از چه رو با من بیچاره به کین افتادست
۶
بوسه ای خواهم از او در عوضش جان خواهد
ای عزیزان چه کنم قصّه بدین افتادست
مهر تو چون رود آخر ز دل و جان جهان
عشق تو با دل من نقش نگین افتادست