گنجور

 
جهان ملک خاتون

بی وصل تو ندارد جان با تن آشنایی

یارب چه باشد ار تو یک دم ز در درآیی

هیچت زیان ندارد ای نور دیده و دل

گر یابد از جمالت این دیده روشنایی

بازآی و خاطرم را بازآر کاو نزارست

ما با توایم جانا آخر تو خود کجایی

ما چشم دیده و دل در قامت تو بستیم

ای سرو ناز بستان از ما مکن جدایی

عمری مرا و عمری جان در سر تو کردیم

زان رو چو عمر هرگز با هیچکس نپایی

تو پادشاه حسنی در عالم لطافت

زان می کنم شب و روز در کوی تو گدایی

تو گوهری و ما خس در بحر عشقت ای جان

شد مشتری دل من با آن گران بهایی

گویی جهان وفایی چندان نمی نماید

حقّا که از تو آموخت آئین بی وفایی

گرچه تو بی وفایی همچون جهان ولیکن

هر لحظه بر دل ما مهری دگر فزایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode