گنجور

 
جهان ملک خاتون

نمی یابم به درد دل دوایی

ز دست جور شوخ دلربایی

بگو شاها چه ننگ و عار خیزد

نظر گر افکنی سوی گدایی

گذاری کی کنی سوی ضعیفان

رسد در گوشت از ما هم دعایی

ز خود بیگانه ام مشمر از این بیش

مکن بیگانگی با آشنایی

طبیب درد من چون دوست باشد

بگو تا خود ز که جویم دوایی

چرا ای دوست در دوران وصلت

نباشد کار ما بی ماجرایی

چو بالایش بدیدم گفتم ای دل

نه بالا باشد آن باشد بلایی

تویی سلطان حسن آخر چه باشد

اگر رحمت کنی بر بینوایی

ترحّم کن به حال دردمندان

که باشد نیک و یابی هم جزایی