گنجور

 
جهان ملک خاتون

گر صد هزار ازین غم و دردم رسد به روی

دانی که از در تو نگردم به گفت و گوی

پشتم به هرکه عالم و رویم به روی تست

آیا بود که باز نشینیم روبه روی

ای باد اگر به جانب آن ماه بگذری

از مهر من به حضرت او ذرّه ای بگوی

گر آنچه در فراق تو بر ما همی رود

وآنگه ز دست جور رقیبان تندخوی

گر بخت یاریی دهدم در شب وصال

تا روز شرح هجر توان گفت مو به موی

تا جان به تن بود سر ما آستان دوست

تا پای طاقتست بپویم به جست و جوی

با مدّعی بگوی که ناموس و نام و ننگ

بر باد عشق رفت تو بیهوده بس مگوی

بر دیده جهان گذر ای سرو نازنین

کز رهگذار بست برو بس ز اشک جوی

بر عرصه فراق ز چوگان روزگار

من خسته دل شکسته و سرگشته ام چو گوی