گنجور

 
جهان ملک خاتون

تو جام جهان نمای جانی

جانی و دو دیده جهانی

در عشق رخ تو ناتوانم

رحم آر به من چو می توانی

در هجر تو زندگی نخواهم

با وصل خوشست زندگانی

ای ماه جبین سر و بالا

تو راحت روحی و روانی

ای لعل لب تو خوشتر از جان

دیدار تو عمر جاودانی

در کار غم تو کرده ام جان

ای اصل حیات و شادمانی

گر مهر منت به دل نباشد

می کن تو تفقدّی زبانی

چون شد غم عشق آشکارا

می پرس ز حال من نهانی

بر خاتم لعل تو شده ختم

جان بخشی و رسم دلستانی

با آنکه تو را ز جان غلامم

از بندگی ام تو در گمانی

من کشته وصل آن جهانم

سهلست حیات این جهانی