که را باشد به عالم چون تو یاری
بتی خوش بوی خوش رو چون نگاری
به میدان ملاحت دیده ی من
ندیده مثل او چابک سواری
ز عشقت همچو چشمت ناتوانم
چو زلف بی قرارت بی قراری
نپرسی یک دم از حالم که چونست
به درد عشق ما زاری نزاری
تو را گر هست بر خاطر ز من بار
مرا در خاطر از تو نیست باری
ز پای افتاده ام در ره گذارت
چه باشد بر من ار آری گذاری
چه خوش باشد شراب وصل در جام
اگر نبود ز هجرانش خماری
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوش آن غم کش تو باشی غمگساری
بیا جانا که در عالم نیابی
چو من شوریده بختی بردباری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
[...]
چه سود از بندسخت و استواری
چو تو با او نکردی هوشیاری
بمو واجی چرا ته بیقراری
چو گل پروردهٔ باد بهاری
چرا گردی بکوه و دشت و صحرا
بجان او ندارم اختیاری
ندارم جز غم تو غمگساری
نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو
[...]
می روشن درین شبهای تاری
چه میداری بیاور تا چه داری؟
به یاد خسرو عادل قزل خور
که او را شد مسلم شهریاری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.