گنجور

 
جهان ملک خاتون

صبا اگر به سر کوی او گذر داری

بگو چه از بت رعنای من خبر داری

به سالها نفسی یاد ما کند یا نی

تو حال زار دل عاشقان ز بر داری

اگرچه یاد من خسته دل نمی آرد

بگویش از من مسکین مجال اگر داری

که عهد ما بشکستی و مهر ببریدی

شنیده ام که به جایم کسی دگر داری

اگرچه هست تو را دیگری مکن خوارم

به حال زار من خسته گر نظر داری

چه بی وفا صنمی ای نگار سنگین دل

دلت دهد که دل از یار خویش برداری

دلم ببردی و خوردی به جان ما زنهار

عزیز من تو بگو با جهان چه سر داری