گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلم ز دست ببردی و جان به سر باری

بگو که با من بیچاره خود چه سر داری

نه کامم از لب لعلت روا کنی شبکی

نه یک زمان غمم از دل به لطف برداری

دلم ز دست ببردی مرا امان ندهی

ستمگرا نه چنین است رسم دلداری

به ریش ما ننهادی تو مرهمی از وصل

به تیغ هجر بکشتی مرا بدین زاری

تویی که یاد من خسته سالها نکنی

منم که با تو قرینم به خواب و بیداری

هزار بی دل همچون منت به عالم هست

چه باشد ار من بیچاره را نگه داری

به غور حال جهان کی رسی چو رفت از دست

عزیز من تو نداری سر جهانداری