گنجور

 
قدسی مشهدی

به دل نمی‌گذری، تا کجا گذر داری

فکندی از نظرم، تا چه در نظر داری

سرت نمی‌شود از جام صحبت ما گرم

مگر خمار ز پیمانه دگر داری؟

نماند بر سر بالین من کسی، چه شود

مرا اگر ای اجل امشب ز خاک برداری؟

نکرده‌ای مژه‌ای تر به خون ز سنگدلی

ازین چه سود که صد چشمه در جگر داری

ز بوی باده من از خویش رفتم ای ساقی

مرا ز من خبری ده اگر خبر داری