گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلا خود را به مه رویی چه بندی

مرا حیران و سرگردان پسندی

چنین زار و نزارم در فراقش

بگو تا کی به عشقش کار بندی

یقین تو بار نابی از در دوست

که همچون آهوی سر در کمندی

صبا از ما بگو با آن ستمگر

نگویی در پی آزار چندی

چرا مهر از من مسکین بریدی

چرا شاخ امید از بیخ کندی

بگو من چند گریم در فراقت

به سان ابر تو چون گل بخندی

جهانا تا به کی چون مرغ زیرک

به دام زلف دلبر پای بندی