تا کی دلا به دام غمش اوفتادهای
صد داغش از فراق به جانم نهادهای
تا چند جان به زلف دلاویز بستهای
تا سیل خون ز دیده روانم گشادهای
ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن
بردی ز دست ما دل و بر باد دادهای
چون سرو ایستادهای به لب جوی در چمن
هرگز ز لب تو کام دل ما ندادهای
کی بر منت نظر بود ای یار سنگدل
مغرور حسن خویشتن و مست بادهای
ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو
مانند سرو بر لب جو ایستادهای
ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه
گویند در جهان که تو معروف زادهای
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
از زلف هر کجا گرهی برگشادهای
بر هر دلی هزار گره برنهادهای
در روی من ز غمزه کمانها کشیدهای
بر جان من ز طره کمینها گشادهای
بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
[...]
ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای
باما نه در موافقت جام باده ای
تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور
ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای
رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی
[...]
ای صبرم از فراق تو بر باد دادهای
دل در بلای عشق تو گردن نهادهای
در شاهراه عشق تو دل بسته دیدهای
در بارگاه حسن تو جان هوش دادهای
در جنب نور روی تو خورشید ذرهای
[...]
ای بار نازنین مگر از فتنه زادهای
کامروز چشم فتنهگری برگشادهای
در ملک حسن خسرو خوبان تویی ولیک
داد مرا تو از لب شیرین ندادهای
هستند در زمان تو خوبان گلعذار
[...]
ای سرو راستین که کُلَهْ کج نهادهای
دی تازه گل که پرده ز عارض گشادهای
از جنس آب و خاک نیی از چه گوهری
وز نوع جن و انس نیی وز که زادهای
نازکتری ز برگ سمن ورنه گفتمی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.