گنجور

 
جهان ملک خاتون

مکن تو روی چو خورشید خود نهان از من

که در فراق برآمد دو صد فغان از من

روان به پای تو کردم دلی که بود مرا

قرار و صبر و خرد بستدی روان از من

چو سرو ناز اگر سوی باغ بخرامی

به جای زر به نثار قدت روان از من

صبا برو بر یار شکسته پیمانم

بپرس دلبر ما را به صد زبان از من

پس از سلام و تحیت چو بی شمار دهی

بگو بگوی خدا را به دلستان از من

که رفت تا تو برفتی قرار از دل ما

چراست آن رخ زیبا چنین نهان از من

گذشت عشق من و تو ز خسرو و شیرین

از آن زنند به هر کوچه داستان از من

به هجر روی تو بس ناتوان و مسکینم

ببرد عشق رخت طاقت و توان از من

چو نیست هیچ نصیبم ز شادی شب وصل

ملول من ز جهان در غم و جهان از من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

که باشد آنکه رساند ز راه لطف و کرم

رسالتی بجناب خدایگان از من

کراست قدرت آن کین سخن فرو خواند

بسمع اشرف سردار شه نشان از من

امیر عالم عادل که به ز مدحت او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه