جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۱

مکن تو روی چو خورشید خود نهان از من

که در فراق برآمد دو صد فغان از من

روان به پای تو کردم دلی که بود مرا

قرار و صبر و خرد بستدی روان از من

چو سرو ناز اگر سوی باغ بخرامی

به جای زر به نثار قدت روان از من

صبا برو بر یار شکسته پیمانم

بپرس دلبر ما را به صد زبان از من

پس از سلام و تحیت چو بی شمار دهی

بگو بگوی خدا را به دلستان از من

که رفت تا تو برفتی قرار از دل ما

چراست آن رخ زیبا چنین نهان از من

گذشت عشق من و تو ز خسرو و شیرین

از آن زنند به هر کوچه داستان از من

به هجر روی تو بس ناتوان و مسکینم

ببرد عشق رخت طاقت و توان از من

چو نیست هیچ نصیبم ز شادی شب وصل

ملول من ز جهان در غم و جهان از من