گنجور

 
جهان ملک خاتون

زمانه تا به کی آخر جفا کند بر من

به آتش غم هجران بسوزدم خرمن

نسیم زلف تو گر بشنوم ز باد صبا

چنان بود که به یعقوب بوی پیراهن

شکسته دل منم از تاب هجر تو زین بیش

دل حزین مرا همچو زلف خود مشکن

نسوخت بر من مسکین دلت نشاید گفت

تو نام دل منهش کان دلیست از آهن

بیا و بر سر و چشم جهان نشین عمری

که رفته ای ز بر من چنانچه جان ز بدن

اگر برم به زبان نام تو ز غایت شوق

هراز بار بشویم به مشک ناب دهن