گنجور

 
جهان ملک خاتون

نگارا بر من مسکین نظر کن

ز آب چشم مظلومان حذر کن

الا ای باد صبح ار می توانی

نگارم را ز حال ما خبر کن

بگو ای سرو ناز بوستانی

ز لطفت یک زمان بر ما گذر کن

دلا در دام عشق او اسیری

مرادت بر نمی آید سفر کن

سفر کردن دوای درد عشقست

برو یا عشق او از سر بدر کن

سنان غمزه اش خونریزتر گشت

توانی جان و دل پیشش سپر کن

غم هجرانش چون استاد عشقست

بیا دل قصّه عشقش ز بر کن

تو تا کی در جهان سرگشته گردی

برو دستی در آن آر و کمر کن

ز سودا زود در زلفش درآویز

شکنج طره اش زیر و زبر کن