گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن سرو بین که بر لب جوی ایستاده است

وآن زلف بین که بر رخ چون مه نهاده است

آن غمزه بین که بسته ره خواب ما به سحر

و ابرو نگر که شست کمان را گشاده است

تا مرغ جان ز پای درآید حذر بکن

ای دل که ترک عربده جومست باده است

کامم نداد آن دهن تنگ چون شکر

دلبر به چشم شوخ دل از من ستانده است

کارم به کام دشمن و بارم به دل مگر

مادر مرا ز بهر چنین روز زاده است

شه رخ مزن به اسم شهم بیش از این که دل

در عرصه ی جفای تو مسکین پیاده است

حال جهان چو پرسی و گویم که حال چیست

خون در دلم ز غصه دهر ایستاده است

رخساره ام به خون جگر گشت زرنگار

تا دیده را نظر به زنخدان ساده است

دیگر نیامدش دو جهان در نظر دلم

تا چشم جان بدان رخ چون مه فتاده است