گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا غمی که ز عشق تو بر دل ریش است

به شرح راست نیاید که غم از آن بیش است

ز طعن دشمن بیهوده گوی بر تن من

به جای هر سر مویی ز غم سری بیش است

مرا ز خویش ملالست خاصه بیگانه

ولی ترحّم بیگانه بهتر از خویش است

برو تو ای دل بیچاره و به ترکش گوی

وفا مجوی ز یاری که او جفاکیش است

ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری

بگو که بی تو به کام دل بداندیش است

مرا به ملک جهان نیست جز غمت کاری

اگرچه خلق جهان را همه غم خویش است

یقین که گوشه ی درویشی از دو عالم به

که پادشاه جهان پاسبان درویش است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اهلی شیرازی

زبخت بد جگرم از جفای اوریش است

بلای بخت بدم از جفای او بیش است

چه طالع است ندانم چه بخت شور است این

گه گر جهان همه نوش است بخت من نیش است

حریف من نشود هیچ مهربان هرگز

[...]

وحدت کرمانشاهی

به کیش اهل حقیقت کسی که درویش است

به یاد روی تو مشغول و فارغ از خویش است

ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم

که در دیار فنا تخت و تاج درویش است

به تیر غمزه و نازت ز هر کنار بسی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه