تا به کی در غم عشق تو چنین درسازیم
زآتش مهر رخ دوست چو زر بگدازیم
شمع جمعی تو و پروانه بیچاره منم
با میان آی که تا در قدمت سر بازیم
همچو سروم ز در ای دوست به شادی بخرام
تا نثار قدمت ما سر و زر در بازیم
در جهانم هوس خاک سر کوی تو بود
در هوای شب وصلت صنما چون بازیم
در فراق رخت ای دوست چه پرسی حالم
با غم و غصّه و با خون جگر می سازیم
کس در این واقعه دست من مسکین نگرفت
غیر اشکم که در این واقعه ها دمسازیم
گفته بودند که تو بنده نوازی دانی
خود نگفتی که جهان را شبکی بنوازیم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مست و لایعقل و دردی کش و خم پردازیم
رند و شوریده و دیوانه و شاهد بازیم
شهر بیفتنه نباشد زِچو ما شیفتگان
که بتی میشکنیم و دگری میسازیم
زاهدان را به چه زادند و چه میپروردند
[...]
در سخن سنجی هرکس بتر از غمازیم
وای بر ما که درین بزم سخن پردازیم
سفر اول شوق است به کویت ما را
صید ما زود توان کرد که نوپروازیم
کیست کز مطرب این بزم در آتش ننشست
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.