گنجور

 
جهان ملک خاتون

هر که را نیست ز جانان خبری بی خبر است

غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است

دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم

نظری کن به دل خسته که جای نظر است

هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای

شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است

گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش

همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است

روی مه روی نگه دار تو از چشم حسود

کاین همه فتنه و آشوب ز دور قمر است

هر که بنهاد دل خسته به کاشانه ی دهر

عاقلش می نتوان گفت که بس بی بصر است

از جفاهای تو از دیده بباریدم اشک

تا به حدّی که به ما آب کنون تا کمر است

گر درآیی ز سر لطف به بیت الحزنم

به نثار قدمت جان جهان مختصر است

آنچه بر سر بگذشتم ز جهان تا گذرد

از که بینم که همه حکم قضا و قدر است