گنجور

 
جهان ملک خاتون

پشتم ز فراق شد خم

کم نیست ز دیده روز و شب نم

شد ریش دلم ز نیش هجران

جز وصل توأش مباد مرهم

آخر مددی که جان غمگین

آمد به لب ای نگارم از غم

این آتش سوزناک هجران

خونابه ز دیده راند هردم

می بینم و با من وفاجوی

از جور و جفا نمی کنی کم

بنیاد ستم نهاده ای باز

بر ما بگذشت و بگذرد هم

چون چشم تو ناتوان بماندم

چون زلف تو کار رفته درهم

از یار و دیار دور گشتم

بر خاک مذلّت اوفتادم

گویند که همدمی نداری

ما را به جهان غمست همدم