گنجور

 
جهان ملک خاتون

همی پرسی که چونی در فراقم

چه می پرسی ز خورد و خواب، طاقم

دل و هوش او چنان بربود یکسر

به چشم شوخ و ابروهای طاقم

در وصلم به رو یکباره در بست

به جان آورد دل از اشتیاقم

به صبرم وعده ای داد آن نگارین

نرفته تلخی آن از مذاقم

نگردانم ز تو روی از جفا من

مترسان ای عزیز از طمطراقم

من بی خواب بی خور شب همه شب

زحسرت هر دو دیده بر رواقم