همی پرسی که چونی در فراقم
چه میپرسی ز خورد و خواب، طاقم
دل و هوش او چنان بربود یکسر
به چشم شوخ و ابروهای طاقم
در وصلم به رو یکباره دربست
به جان آورد دل از اشتیاقم
به صبرم وعدهای داد آن نگارین
نرفته تلخی آن از مذاقم
نگردانم ز تو روی از جفا من
مترسان ای عزیز از طمطراقم
من بی خواب بی خور شب همه شب
ز حسرت هر دو دیده بر رواقم