گنجور

 
ایرانشان

نبشته به طیهور کز راه داد

یکی پند من کرد بایدْت یاد

به گیتی نداری جز آن کوه جای

نه بر همسر شاه گیتی خدای

فزونتر مکش پای خویش از گلیم

که باشد ز سرمات یکباره بیم

سیه مار را چون سرآید زمان

یکی سوی راه آردش بی گمان

جهانی همه شاه را چاکرند

ز تو مهترند آن کجا کهترند

نیارند با شاه گستاخ وار

سخن گفتن از مایه ی شهریار

تو را زهره آن باشد ای بیخرد

که شاه جهان از تو کیفر برد

چرا دشمن شه چو پیشت رسید

نبستی مر او را چنانچون سزید

از آن پس که بگریخت آن بدنژاد

کس او را ز شاهان پناهی نداد

ز گیتی تو او را پناه آمدی

چنو نیز بدخواه شاه آمدی

گر این کار را زود دریافتی

به بند فرومایه بشتافتی

بپرهیزی از خشم و آزار شاه

وز آزار داری دل ما نگاه

وگر سر بپیچی ز فرمان من

دل تو بپیچد از آزار من

چو من رخش را همچو آتش کنم

فراوان بکوشی که دل خوش کنم

به جان و سر شاه گندآوران

به جان و سر خسرو خاوران

که آزارم از دل نیاید برون

دو چندان کنم آب دریا ز خون

فرستاده آمد ز دربند کوه

ز بالا بدیدندشان آن گروه

از ایشان بپرسید سالاربار

که با کوه و دریا چه دارید کار

فرستاده گفت ای سراینده مرد

همه سوی پرخاش و تندی مگرد

نه ایدر ز راه کمین آمدیم

فرستاده از شاه چین آمدیم

ز دریا بریدیم یک ماهه راه

یکی نامه داریم نزدیک شاه

سخن باژبان را چو آگاه کرد

همان گه سواری سوی راه کرد

به شهر بسیلا در آمد دمان

به خسرو خبر داد از آن مردمان

از ایشان چو آگاه شد شهریار

یکی را فرستاد با صد سوار

ز دربندشان برد نزدیک شاه

چو دیدند کهسار و آن تنگ راه

همی با دل خویش گفتند کوش

همانا ندارد دل و رای و هوش

کسی آسمان را چه چاره کند

وگر خویشتن چون ستاره کند

همی با سپاهش خورد زینهار

اگر لشکر آرد بدین کوهسار