گنجور

 
ایرانشان

یکی روز به مرد دستور گفت

که با جان شاه آفرین باد جفت

بدین جای بی کار بودن چه سود

که بود آن که با کوه رزم آزمود

گر از بیم، دشمن نیاید به زیر

تو را دل نیاید از این بیشه سیر

ز دشمن زمین کردی امروز پاک

بر آن کوه گردد ز سرما هلاک

ز کارش مگر خسرو آگاه نیست

که جز راه ماچین ورا راه نیست

اگر سوی ماچین شود بی درنگ

مر او را به یک نامه آرم بچنگ

فرستد مر او را بهک نزد شاه

وگرنه فرستیم بر وی سپاه

بهک را و ایرانیان را به بند

بیارند نزدیک شاه بلند

براند بر آن همگنان کام خویش

برافرازد از سرکشان نام خویش

چنین پاسخش داد سالار چین

که سوگند دارم به داد و به دین

که از آتبین برنگردم به جنگ

جز آنگه که او را بیارم بچنگ

بخواهم از او کین نیواسب گُرد

خردمند، سوگند نشمرد خُرد

به سوگند هرگز که یازید دست

جز آن کاو به تیر زمانه بخست

بترتر ز سوگند، پتیاره نیست

چو سوگند خوار ایچ خونخواره نیست

بدو گفت به مرد کای شهریار

به گفتار بنده کنون گوش دار

تو از کین نیواسب پرداختی

ز فرزندِ دشمن چو کین آختی

وگر بازگردی از ایدر به جای

نه از رزم دشمنت برگشت رای

دگر باره آهنگ دشمن توان

که داری جوانی و نوشه روان

چو دشمن به کوه است و ما بر زمین

چه شاید بدو کردن ای شاه چین

ولیکن که فرزند شاه جهان

چنان آرزو دارد اندر نهان

که آید که بیند یکی تخت شاه

دلش خرّمی یابد از بخت شاه