گنجور

 
ایرانشان

بفرمود تا پیشش آمد دبیر

جوانی خردپرور تیزویر

یکی پاسخ نامه فرمود شاه

به نام خداوند خورشید و ماه

شب تیره از ماه روشن کند

زمین را ز خورشید جوشن کند

بهار آرد از مغز سرما برون

جهانی بیاراید از کاف و نون

رسید و بدانستم این داستان

که گفتی تو ای مایه ی راستان

دژم گشتم از روزگار دژم

که بارد بر این تخمه چندین ستم

که دارد خود از چرخ گردون وفا

که دارد چنان تخمه را بینوا

ولیکن کس از رازش آگاه نیست

به کارش مرا و تو را راه نیست

سرانجام باید که نیکو شود

تن شاه ایران بنیرو شود

شود چرخ گردنده با او به مهر

برآرد دمار از تن دیوچهر

و دیگر که جستی ز چاکر پناه

پناه تو بادا خداوند ماه

مرا کشور و لشکر آراسته ست

همه گنج و خانه پر از خواسته ست

به بخت تو هستم، نگویم که نیست

که این خانه، وآن خانه هر دو یکی ست

از اسبان تازی و خفتان و تیغ

ز تو شهریارا ندارم دریغ

ولیکن از آن جای نااستوار

مرا ایمنی نیست از روزگار

به رنجم ز ضحّاکیان ماه و سال

مرا روز و شب شاه چین بدسگال

چو آگاه گردد که هستی برم

برآرد دمار از زهمه لشکرم

یکی لشکر آرد که خورشید پاک

به ماچین دژم گردد از تیره خاک

نه کوشیدنم روی با آن سپاه

نه کردن توانم تو را زو پناه

مرا بیم جان باشد از تیغ کوش

گران گر نیایدت بشنو به هوش

جوانمردی از مایه ی راستی ست

دروغ فزونی همه کاستی ست

برِ راستی روشنایی بوَد

درستی سرِ پارسایی بوَد

اگر راست باشی و باشی درست

چنان دان که هر دو جهان آنِ توست

کنون من تو را ره نمایم نهان

به اندرز جمشید شاه جهان

دو ماچین یکی ایدروی ترست

به ماچینِ من باید آمد نخست

پس آن گاه یک ماهه راه اندر آب

به کشتی بباید شدن با شتاب

یکی کوه بینی سرِ ماه، ژرف

درازا و پهنا و بالا شگرف

ز دریا نی تن شده در هوا

به فرمان یزدان فرمانروا

درازای فرسنگش آید دویست

درازا و پهناش هر دو یکی است

بدان کوه هشتاد شهر گزین

که هر یک نکوتر ز ما چین و چین

بر آن شهرها بر چهاران هزار

ده آید پر از باغ و پر میوه دار

یکی شهریار است بر کوه و شهر

ز گیتی همه کامرانیش بهر

هشیوار شاهی و طیهور نام

رسانیده بخت بلندش به کام

ز یزدان پرستی چنان است شاه

که گویی نکرده ست هرگز گناه

بدان کوه یک جای راه است و بس

که نتوان بر آن راه رفتن دو کس

یکی سخت دربند چون چاه ژرف

همه ساله آگنده بینی ز برف

اگر هر چه در روی گیتی سپاه

نهد سر بدان نامبردار شاه

به در، مردشان بازدارد ز کوه

نترسند، نه جنگ آورند با گروه

چنین است و زین خوبتر کشور است

ز ریگ بیابان فزون لشکر است

برادر نخفت ارمرا سال و ماه

چنان نامور خسرو نیکخواه

تو را گر بود نزد آن شاه رای

همه هرچه باید من آرم بجای

بسازم، فرستم به دریا کنار

تو آهنگ دریا کن ای شهریار

چو نزدیک دریا رسی، هم زمان

سپاهم سوی تو رسد بی گمان

فرستم تنی چند با تو به راه

کنم نامه ای نزد طیهور شاه

ز کار تو اگاه گردانمش

به یزدان و دوزخ بترسانمش

چو آن جا رسیدی، شدی بی گزند

چه ضحاک جادو، چه دیو نژند

اگر مرغ پرّان شود پیلگوش

وگر کوش گردد همایون سروش

نیابد به فرسنگ آن کوه راه

تو به دان کنون ای سرافراز شاه

پزشک ارچه داننده ی نرم و خشک

ز بیمار بهتر نداند پزشک

فرستاده را داد بسیار چیز

چنان شد که چیزش نبایست نیز

یکی را فرستاد با او به هم

که از آتبین بر رسد بیش و کم

به دریا اگر هیچ رای آورد

نیاید، سخنها بجای آورد

بسازد همه هر چه آید بکار

فرستد به نزدیک دریا کنار

فرستادگان برگرفتند راه

به ده روزه رفتند نزدیک شاه

ز پاسخ دل آتبین گشت شاد

فرستاده را چیز بسیار داد

بدو گفت رو شاه خود را بگوی

که ما را همین است امروز روی

تو از کشتی و هر چه باید بساز

به دریا فرست ای شه سرفراز

که من با سپاه اینک آیم همی

فزون از دو هفته نپایم همی

فرستاده برگشت و برداشت راه

بی آزار بر کوه بنشست شاه

نه فرمود جنگ و نه انداخت سنگ

برابر همی کرد دشمن درنگ

چو یک ماه دیگر برآمد بر این

دژم گشت از آن کوه سالار چین