گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

یکی روز، بس کاروانی شگرف

ز ماچین گذر کرد بر کوه ژرف

سوی آتبین بردشان مرد راه

ز بازارگانان بپرسید شاه

کز ایدر به ماچین چه راه است و چند

چگونه؟ چه نام است شاه بلند؟

بر این چارپایان چه دارید بار

چه مایه دهد سودتان روزگار

چنین داد گوینده پاسخ به شاه

کز ایدر فزون است ده روزه راه

با ماچین یکی شاه با فرّ و هوش

به رادی چو ابر و به خوبی سروش

بهک نام شاه است و زیبای شهر

تو گویی ورا از بهشت است بهر

یکی دادگر شهریاری که شیر

در آهو نیارد نگه کرد سیر

چنان رنج برده به کار خدای

که از دانشش خیره شد رهنمای

بر این چارپایان همی خوردنی ست

نه پوشیدنی و نه گستردنی ست

به بازارگانی سوی چین کشیم

به ماچین همه ساله از این کشیم

وز آن جا بر این ره بیابیم باز

به بار اندرون جامه و فرش و ساز

دو چندان شود مایه ی ما ز سود

بدین بر دروغی نشاید فزود

بدو آتبین گفت کای مرد راز

چه گویی بدین رنج و راه دراز

اگر بر تو آسان کنم رنج تو

دو چندان کنم مایه و گنج تو

من از تو چه پاداش یابم از این

چو کوتاه گردانمت راه چین

بدو گفت گوینده کای نیکدل

ز پاداش من بنده دل گسل

بدین مژده پاداش خواه از خدای

که اوی است نیکی ده و رهنمای

بفرمود تا بار برداشتند

به چشم جهانجوی بگذاشتند

پس آن چیزها هرچه آمد فراز

دو چندان از آن مایه دادند باز

جهاندیده بازارگان پیش شاه

به رخساره بپسود خاک سیاه

چنین گفت کای نیکدل شهریار

ز تو دور بادا بد روزگار

مرا کاشکی بودی آن دسترس

که خشنودی شاه رایست و بس

پس اندیشه ی شاه یزدان پرست

چنان بود کایدر نشاید نشست

سر کوه چون شد زدی ماه پیر

نهفتن تنومند را ناگزیر

بهاران چو کوشش نیاری بجای

به بهمن نشاید کشیدن دوتای

چو گاه جوانی نوروزی تو چیز

به پیری شوی خوار بیچیز نیز

ز فردا گر امروز نایدت یاد

به دست تو فردا بود تیره باد

اگر ماه بهمن سپه برکشد

همان میغ بر کوه لشکر کشد

سپاه مرا اندر آرد ز پای

یکی چاره باید که آرم بجای